معنی ستاره صبح

حل جدول

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی آزاد

ستاره قبل از صبح

ستاره قبل از صبح، اصطلاح فارسی و منظور ستاره زُهره یا ناهید است که از درخشنده ترین ستارگان است و گاهی قبل از طلوع و گاهی بعد از غروب ظاهر می شود که همین امر موجب اشتباه کاروانیان می شده زیرا گاهی با طلوع آن بتصور اینکه صبح نزدیک است حرکت می کرده و در تاریکی صحرا گم میشدند. زهره شامگاهی را کوکب مسائی و زهره صبحگاهی را کوکب صباحی میگویند،

لغت نامه دهخدا

صبح

صبح. [] (اِخ) تابعی است. رجوع به ابوالعلاء، صبح شود.

صبح. [ص ُ] (ع اِ) سپیده دم یا اول روز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بامداد. بامدادان. بام. شبگیر.ابن ذکاء. (مهذب الاسماء). سدف. سطیع. سعراره. شق. شمیط. صریم. عاطس. عطاس. (منتهی الارب). مُغرِب. (شرح قاموس) (منتهی الارب). فتق. فلق. (منتهی الارب):
اگر من نتازم شود کار خام
همه صبح مردیم گردد چو شام.
فردوسی.
چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالا بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).
به صبح و شام که گلگونه ای و غالیه ای است
مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار.
خاقانی.
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی.
خاقانی.
چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت
در آینه ٔ صبح به بوی تو ندیدم.
خاقانی.
ای صبح مرا حدیث آن مه کن
وی باد مرا ز زلفش آگه کن.
خاقانی.
گر آهم خاستی، فلک را
چون صبح جگر دریده بودی.
خاقانی.
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامه ٔ عیدی بدوخت بخت تو خیرالثیاب.
خاقانی.
تا که تو ازنیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نه ای همچو صبح مرد علم داشتن.
خاقانی.
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغسرا میگریزم.
خاقانی.
نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید.
سعدی.
قافله ٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟.
سعدی.
صبح چو از صدق نفس برگشاد
مملکت شرق به دستش فتاد.
خواجو.
- صبح امید،امید که چون سپیده ٔ صبح باشد، صبح مراد:
صبح امید گشته ساقی بزم
قدح آفتاب می باید.
حسن هروی.
- صبح پگاه، صبح زود.
- صبح پیری، آغاز پیری:
صبح پیری چو گشت دیده گداز
عینک دیده دیده ٔ دل ساز.
مکتبی.
- صبح دولت، آغاز اقبال:
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است.
انوری.
- صبح مراد، مرادف صبح امید:
سوی چمن شکفته چو صبح مراد رفت
ناموس سرو زآن قد طوبی نژاد رفت.
حسن هروی.
- صبح و شام. (منتهی الارب).
- صلوه صبح،نماز بامداد. نماز دوگانه. نماز صبح.
- امثال:
صبح آوازش بلند میشود. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.

صبح. [ص ُ] (اِخ) (ارض...) هشام گوید: او را به نام مردی از عمالیق که صبح نام داشت ارض صبح نامیده اند و آن به ناحیت یمامه است. (معجم البلدان).

صبح. [ص َ ب َ] (ع مص) فورموی شدن. (منتهی الارب). موی سرخ و سپید آوردن. || (اِ) درخش آهن. (منتهی الارب).

صبح. [ص ُ] (اِخ) ابن بدیع خراسانی. محدث است و احمدبن ابی الحواری از وی روایت کند.

صبح. [ص ُ] (اِخ) آبی است از جبال نملی مر بنی قریط را. (معجم البلدان). آبی است مقابل نملی. (منتهی الارب).

صبح. [ص َ] (ع مص) آمدن کسی را بامداد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || غارت بردن بر کسی در بامداد. (اقرب الموارد). || صبوحی دادن. (تاج المصادر بیهقی). بامداد به جایی یا به نزدیک کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی).


ستاره

ستاره. [س ِ رَ / رِ] (اِ) اوستا «ستار»، پهلوی «ستارک « » نیبرگ 207»، هندی باستان «ستر»، ارمنی «استی »، کردی «ایستیرک »، افغانی «ستورایی » و «ستارغا» (چشم)، استی «ستلی »، وخی «ستار»، شغنی «شتاری » و «شتیری »، سریکلی «ختورج »، منجی «استاری »، سنگلیچی «اوستورک »، دزفولی «آساره » و «ستارا»، گیلکی «ستارا». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). کوکب. (برهان). نجم. (شرفنامه ٔ منیری) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن):
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود.
فردوسی.
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره همی یک بیک بشمرد.
فردوسی.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 20).
اینک از آن دو آفتاب چندین ستاره تابد. (تاریخ بیهقی).
اگر سرّا بضرّا در ندیدستی برو بنگر
ستاره زیر ابر اندر چو سرّا زیر ضرّایی.
ناصرخسرو.
جهان در جهان بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 59).
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب.
خاقانی.
ستاره در آن فضا راه گم کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید.
نظامی (هفت پیکر ص 4).
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی.
نظامی (هفت پیکر ص 4).
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
ابن یمین.
- پرستاره، دارای ستاره ٔ فراوان. ستاره دار:
با چرخ پرستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه درخور و مقرونست.
ناصرخسرو.
منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا.
ناصرخسرو.
- ستاره ٔ بام، ستاره ٔ صبح. (ناظم الاطباء). رجوع به ستاره ٔ سحر و ستاره ٔ صبح شود.
- ستاره ٔ بی روشن، ترجمه ٔ کوکب ثابت است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- ستاره پرست، آنکه ستاره را ستایش کند.
- ستاره ٔ پستان، سیاهی که بر سر پستان زنان است. (مؤلف). سنجاقک.
- ستاره ٔ خوبان، سرآمد زیبایان. آنکه از همه زیباتر باشد. که از دیگر زیبایان ممتاز باشد:
ایا ستاره ٔ خوبان خلخ و یغما
بدلبری دل ما را همی کنی یغما.
معزی.
- ستاره ٔ دمدار، رجوع به ستاره ٔ دنباله دار و ذوذنب شود.
- ستاره ٔ دنباله دار، کوکبی که خطی طویل بدنبال داشته باشد و طلوع آن موجب فتنه و نحوست است. (از بهار عجم) (آنندراج). ذوذنب:
ز خال گوشه ٔ دنباله دار می ترسم
ازین ستاره ٔ دنباله دار می ترسم.
صائب.
رجوع به ذوذنب شود.
- ستاره ٔ زمین، کنایه از سنگ طلق باشد و آن سنگی است مانند آینه براق و شفاف که پرده پرده از روی هم برمی خیزد. (برهان).
- ستاره ٔ سحر، ستاره ٔ زهره که در آخر شب طلوع کند و گاهی به وقت شام نمایان شود. (آنندراج). ستاره ٔ بام. ستاره ٔ صبح:
چون شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستاره ٔ سحرند.
ناصرخسرو.
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره ٔ سحری.
نظامی.
گرد بر گرد او چو حور پری
صدهزاران ستاره ٔ سحری.
نظامی.
- || بمعنی آفتاب نیز نوشته اند. (آنندراج).
- ستاره ٔ سینما، هنرپیشه ٔ درجه ٔ اول سینما. هنرپیشه ای که در فیلمهای معروف، مشهور شده باشد.
- ستاره ٔ صبح، طارق. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). رجوع به ستاره ٔ سحر شود.
- ستاره ٔ قلندران، آفتاب. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء).
- ستاره ٔ کاروان کش، شباهنگ. رجوع به شباهنگ شود.
- ستاره همت،آنکه همت بلند دارد:
آسمان سترا ستاره همتا
من ترا قیدافه همت دیده ام.
خاقانی.
- امثال:
در هفت آسمان یک ستاره نداشتن، درویش بودن. مفلس بودن.
ستاره بروزکسی نمودن، کیفری سخت به او دادن. بادافره کار زشت او را بدو دادن. (امثال و حکم). روز او را بشب بدل کردن. روز او را تیره و تار کردن. روز روشن کسی را شب تار نمودن:
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
گفت والی خراسان منم و سپهسالار ابوعلی است پسر من، واﷲ که من ستاره بروز بدیشان نمایم. (زین الاخبار گردیزی).
ستاره بالای سر خود نمیتواند دید، نهایت حسود ورشگن یا بسیار متکبر و خودپسند است. (امثال و حکم).
ستاره کوره ماه نمیشه، شاهزاده کوره شاه نمیشه، مراد مثل آنکه ناقصی بدعوی جای کاملی نتواند گرفت. (امثال و حکم).
مثل ستاره ٔ سهیل است، دیر دیر او را توان دیدن. غیبت های او دراز و طویل باشد. (امثال و حکم).
|| بخت و طالع. (غیاث) (آنندراج). ستاره ٔ اقبال. اختر طالع:
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست.
فردوسی.
وز آن حصار بمنصوره روی کرد و براند
بر آن ستاره کجا راند حیدر از خیبر.
فرخی.
تخم همت ستاره بردهدم
فلک است این زمین که من دارم.
خاقانی.
|| مجازاً، بمعنی اشک:
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.
اسدی.
|| شمسه ٔ قبه های رنگین که معماران بر سقوف منازل میسازند. (از شرح خاقانی، از غیاث). || رایت و علم. (برهان). درفش. بیرق.

ستاره. [س ِ / س َ رَ / رِ] (اِ) افزار جدول کشان را میگویند و آن چیزی است راست و تنک و پهن بعرض دو انگشت یا کمتر، از فولاد یا چوب یا استخوان و امثال آن سازند و بعربی مسطر خوانند. (برهان). اسم افزاری است از چوب و آهن که بدان جدول کشند. (آنندراج). ستاره ٔ جدول چیزی دراز از چوب یا آهن که حکم مسطر دارد و برای جدول کشی بکار آید و تنها ستاره نیز بدین معنی آمده. (آنندراج):
ز نارسایی طالع تمام دنبال است
ستاره ام بفلک چون ستاره ٔ جدول.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).

ستاره. [س َ / س ِ رَ / رِ] (اِ) خیمه ای را گویند از پارچه ٔبسیار نازک دوزند بجهت منع مگس و پشه و آن را درین زمان پشه دان خوانند. (برهان). بقول نلدکه ستاره عربی است بمعنی پوشش مشتق از ستر، پوشیدن. رجوع شود به ستا و ستاره. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || نوعی از چادر باشد که آن را شامیانه خوانند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). || قبه ای که برای دفع پشه و مگس نصب کنند. (شرفنامه). || پرده: چون [هارون] بمجلس لهو بنشستی نه از او [از خواهر] صبر توانستی کرد و نه از جعفر وهر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ستاره با جعفر بنشستی و هر ساعتی دامان ستاره برداشتی و خواهر را بدیدی. (تاریخ بخارا). روزی جعفر را گفت ای برادر بدان که... بر من دشوار همی آید که هر وقتی از پس ستاره شدن و خواهر را دیدن. (تاریخ بخارا).
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجله از بهو و ستاره ز حجر بگشائید.
خاقانی.

فرهنگ عمید

صبح

بامداد، بامدادان، اول روز، صبحگاه، صبحگاهان، صبحدم،
* صبح پسین: [قدیمی] = * صبح صادق
* صبح سعادت: [قدیمی، مجاز] آغاز خوشبختی،
* صبح کاذب (دروغین، اول، نخستین): اولین روشنایی روز پیش از صبح صادق، دم گرگ: صبح کاذب زند از صدق نفس / نور او یک دو نفس باشد و بس (جامی۴: ۶۵۲)،
* صبح صادق (دوم، پسین): هنگامی که روشنایی روز آشکار می‌شود، فجر دوم: چو صبح صادق آمد راست‌گفتار / جهان در زر گرفتش محتشم‌وار (نظامی۲: ۱۱۷)،

فرهنگ معین

صبح

بامداد، آغاز روز.، ~علی الطلوع صبح زود هنگام، طلوع خورشید. [خوانش: (صُ) [ع.] (اِ.)]

تعبیر خواب

صبح

دیدن صبح، دلیل بر قوت اهل آن دیار باشد. - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

ستاره صبح

766

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری